حالا من ماندم و بیابانی خشک و تپه های شنی با سکوت زیبا و وهم انگیزش و یاد تو که شده فکر و ذکر و خواب و خوراک من , با زانوان غم زده در انتهای همان آلونک بی در و پیکر روبروی بیبان نشستم و منتظر, اما نور امید روشن بود نقش زرین چشمانت و مرمرین نگار اندامت بر روی در و دیوار بود و من در دالانهای ذهنم به دنبال عشق و صداقت , و طرح لبخند تو را با اشکم میکشیدم .
ابوالفضل اسدی کیا
ابوالفضل اسدی کیا
نظرات