
در اين شب ها،
كه گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر مي ترسد.
در اين شب ها،
كه هر آيينه با تصوير بيگانه ست
و پنهان مي كند هر چشمه اي
سر و سرودش را
چنين بيدار و درياوار
تويي تنها كه مي خواني.
تويي تنها كه مي خواني
رثاي قتل عام و خون پامال تبار آن شهيدان را
تويي تنها كه مي فهمي
زبان و رمز آواز چگور نااميدان را.
بر آن شاخ بلند،
اي نغمه ساز باغ بي برگي!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختاني كه اينك در جوانه هاي خرد باغ
در خوابند
بمان تا دشتهاي روشن آيينه ها،
گل هاي جو باران
تمام نفرت و نفرين اين ايام غارت را
ز آواز تو دريابند.
تو غمگين تر سرود حسرت و چاووش اين ايام.
تو، باراني ترين ابري
كه مي گريد،
به باغ مزدك و زرتشت.
تو عصياني ترين خشمي، كه مي جوشد،
ز جام و ساغر خيام.
درين شب ها،
كه گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خويشتن مي ترسد
و پنهان ميكند هر چشمه اي
سر و سرودش را،
در اين آفاق ظلماني
چنين بيدار و درياوار
تويي تنها كه مي خواني.
گرفته شده از آلبوم زيباي استاد شهرام ناظري( سفر عسرت)
نظرات